در هر جامعه ای با دو طرز فکر و بینش روبروهستیم یک تفکر اینکه فقط باید به تئوری پرداخت و یک تفکر عملگراهستند بدون تئوری و ریشه بسیاری از مشکلات ما مربوط به این دوگانگیست... ازنظر رویکرد هوش متعادل باید بین تئوری و عمل هماهنگی باشد ... باید برای هرعملی که انجام میدهیم به معرفت آن کار برسیم و معرفت یعنی آگاهی و دانایی... در معرفت به سه سوال جواب می دهیم چیستی و چرایی که به آگاهی برمیگرده و چگونگی که به دانایی برمی گرده
انسان یک بعد مادی دارد به نام جسم و یک بعد معنوی دارد به نام روح... اهمیت و ارزش باهم متفاوتند,اهمیت در حوزه مادیت و غریزه است و ارزش در حوزه معنویت (فطرت )...همه داشته های ما در حوزه اهمیت هستند مثل علم که مهم است و ارزش نیست و آنچه که در حوزه غیر مادی است ارزش هست باید بین اهمیت و ارزش هماهنگی و تعادل برقرار شود و این وظیفه ذهن است
هدف همه ما پرورش کودکانی سالم,موفق و خوشبخت است و سلامتی جسم,موفقیت و رشد ذهن در حوزه اهمیت هستند...تفاوت بین اهمیت و ارزش بسیار مهم است... پول,علم ,داشتن فرزند اینها همه مهمند ولی ارزش نیستند... اهمیت در بودن یک پدیده است و ارزش در جهت و سمت و سوی استفاده از ان پدیده ...کاشتن بذر ارزش ومعنویت در 6سال اول زندگی است
وابستگی به سمت مثبت باتفکر امانت ایجاد می شود...مادوتفکر داریم یک تفکر مالکیت و دیگری تفکر امانت... ایا امانت سخت تر است یا مالکیت؟...وقتی تفکر امانت شکل گرفت دیگر منیت به وجود نمی اید و من به عنوان هویت بوجود می اید... کودکان به عنوان امانت در اختیار ما هستند
وابستگی به سمت مثبت باتفکر امانت ایجاد می شود...مادوتفکر داریم یک تفکر مالکیت و دیگری تفکر امانت... ایا امانت سخت تر است یا مالکیت؟...وقتی تفکر امانت شکل گرفت دیگر منیت به وجود نمی اید و من به عنوان هویت بوجود می اید... کودکان به عنوان امانت در اختیار ما هستند
محبت ازخالی بودن است یک ظرف خالی که باید با مهر پرشود مودت ظرف خالی ست که از محبت بزرگتر است پس برای پرشدن به مهر بیشتری نیاز دارد ...از مودت که عبور کنیم میشود عشق,عشق بالاترین حد محبت و مودت است...درمرحله عشق هنوز من حضور دارم و معشوق هم حضور دارد...مرحله بعد از عشق والگیست ودر والگی من وجود ندارد و رسیدن به یگانگیست وبعداز ان رسیدن به الله به عنوان منشا قانون و هستی
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
مهربانی یک نوع رفتار و تفکر همیشگی ست...رفتار بر پایه احساس گناه با مهربانی کردن و مهربان بودن متفاوت است...مهربانی به انسان توان ,انرژی و روحیه میدهد...وابستگی سالم و ناسالم داریم...وابستگی در جهت منفی به حس مالکیت منجر میشود و وقتی مالک داشته هایمان باشیم منیت شکل می گیردوبعد دلبسته میشویم وباجلورفتن برده داشته هایمان میشویم وبا ادامه بردگی به لعنت میرسیم و دورشدن از منشا
سلامت، موفقیت و خوشبختی فرزندان سه آرزوی مهم والدین برای فرزندان است. همه ی تلاش والدین، هزینه ها، صرف وقت، کلاس-ها، آموزش ها و حتی گاهی خشونت ها، همه و همه برای پرورش کودکان سالم، موفق و خوشبخت است. ولی چرا این اتفاق نمیفتد یا نگران هستیم این اتفاق نیفتد؟! ما نگرانِ سلامتی و موفقیت و خوشبختی کودکان هستیم و والدین گرامی نیز از هیچ تلاش و کوششی مضایقه ندارند. پس چرا در واقعیت این آرزوها محقق نشده یا کمتر محقق می شود؟ ما در مرحله ی گذار از جامعه ی قدیمی به جامعه ی جدید و مدرن، نتوانسته ایم یک روش فرزندپروری مشخصی ابداع کنیم؛ زیرا از یک سو روش گذشتگان را کنار گذاشته ایم و از سوی دیگر نتوانسته ایم روش های مدرن را به طور صحیح منتقل و ابداع کنیم؛ به عبارت دیگر برای تعلیم و تربیت فرزندانمان یک رویکرد مشخص نداشته ایم. رویکرد؛ یعنی الگو و روش تعلیم و تربیت یا آموزش و پرورش بر پایه ی نظریه های روانشناسی. اکنون فرصت مناسبی است تا با استفاده از منابع معتبر دیگران، بخصوص غرب و منابع سنتی خودمان و نیز جمع آوری تجربه های کار با کودک و خانواده، یک رویکرد جدید ابداع و معرفی کنیم؛ رویکردی که متناسب با فرهنگ بومی خودمان و متکی بر دستاوردهای علمی دنیا است. توجه کنیم که علم از آنِ خداوند است و هرجایی که باشد، می توانیم آن را به دست آوریم و از آن استفاده کنیم، ولی برای استفاده ی صحیح از آن باید معیار داشته باشیم. امروزه در دنیا رویکردهای زیادی وجود دارد. رویکرد غالب در نظام آموزش و پرورش ما رویکرد رفتارگرایی است و رویکردهای شناخت گرایی و انسان گرایی کم کم به تقلید از اروپا وارد شده است . هر رویکرد از دو بخش بینش و روش تشکیل شده است؛ بینش یعنی نگاه و روش یعنی چگونگی و عملکرد. در بینش، به چرایی و در روش، به چگونگی پاسخ میدهیم. در حقیقت قبل از هر اقدام یا تصمیمی باید به سه سؤال «چیستی»، «چرایی» و «چگونگی» پاسخ دهیم. هدف ما معرفی یک رویکرد بومی است؛ «رویکرد هوش متعادل» حاصل بیش از سی سال کار مُداوم با کودک و خانواده، مطالعه و پژوهش در متون علمیِ روانشناسی و متون سنتی و نیز جمع آوری تجربه ها است. برای رسیدن به آرزوی کودک سالم، موفق و خوشبخت در آینده و نیز داشتن راهبرد، لازم است به راهکار اساسی و عملی و متکی به نظریه ی علمی فکر کنیم. برای این هدف بايد هوش های پایه، مهارت هاى زندگى و نیز ارزش هاى زندگى را در بچه ها تقويت كنيم. انسان وقتى به دنيا مى آيد از لحاظ جسمى كامل است و بايد نمو كند، روح نیز متصل به آگاهى كل است. در خلقت، غريزه در جسم و فطرت در روح با انسان به دنيا مى آيند، اما ذهن در طول زمان بايد شكل بگيرد و رشد كند. به همین دلیل ما از ذهن شروع كرديم، چراکه هوش، مهارت استفاده از ذهن است. مهارت آموختنی است، پس باید یاد بگیریم که مهارت استفاده از ذهن را پیدا و کسب کنیم. یک انسان باهوش، انسانی است که بهترین استفاده را از ظرفیت های ذهنش می کند. تا حدود چهل سال پیش، هوش را فقط هوش شناختی یا IQ یا هوش عقلانی می دیدند. متأسفانه این باور همچنان در کشور ما وجود دارد که «بچه ای باهوش است که IQ بالایی دارد». درحالی که از حدود چهل سال پیش هوش های چندگانه مطرح شد که معروف ترین نظریه های مربوط به آن متعلق به هوارد گاردنر-روانشناس امریکایی- است. امروزه اثبات شده که ذهن و هوش، بخش های مختلفی دارند و انسانی که از تمام ابعاد هوش و ذهن خود استفاده کند، باهوش است. نظریه ی هوش متعادل نیز به این تقسیم بندی ذهن و هوش اعتقاد دارد. در نگاه هوش متعادل، ذهن شبیه به یک میز دایره ای شکل است که هشت مدیر برای اداره ی بخش های مختلف بدن در آنجا حضور دارند.