بحث تربیت یک بحث خاص شده که فقط علما و دانشمندانی میتوانند متخصصین روی آن گفتگو کنند ...متأسفانه کاربردی کردن در جامعه ما شده چگونگی، ولی ما تا به چیستی و چرایی اش توجه نکنیم در چگونگی موفق نخواهیم شد...
مسأله نظام آموزشی ما یک تحلیل کوتاهی ازش بکنیم چون مشکلات آموزش ما معلول نیست علت است بله در مسأله رشد بچههای ما علت آموزش غلط است...در شش سال اول که ما اصلاً نظام آموزشی نداریم مدرسه نداریم در خانواده بذر تربیت کاشته می شود...
اگر بخواهیم تربیت را فقط اجتماعی کردن بدانیم افرادی را پرورش میدهیم که فردیت خودشان را فراموش کردند... این می شود فرد بی هویت فردی که تابع جریان جمع است و هر طرف که می روند آن هم با جمع می رود از خودش اراده و اختیاری ندارد...
انسان حامل تمام استعداد های موجود در عالم است ما در بخش استعداد توضیح دادیم که استعدادها سه عامل درونش مؤثر است استعداد اولاً خود استعداد است که از آگاهی کل میآید ...والدین ما بیش از حد به آینده بچه ها توجه دارند و نگران اند الان بچه های شما مهد کودک می رود چون کسانی که در جلسه بودند بیشتر بچه های مهد کودکی داشتند...
رفتارگرایی یک رویکرد است (کلمه رویکرد یعنی استغاده از نظریات روانشناسی در بحث آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت) یکی از قدیمیترین نظریهها رفتارگرایی است...مربی تغییر شکل دادن و جهت دادن تزئین کردن و نقاب زدن تصنعی به کودک نیست هنر مربی آشکار کردن نمایان ساختن و پرده برداشتن از خمیر مایه فطری کودکان است...
تربیت تغییر دادن نیست تغییر دادن یعنی تغییر از آن چه که هست به آنچه که ما میخواهیم این شکل دادن انسانها ...غریزه نیرویی است که برای بقاء لازم است نیرو حرکت است مثل همه نیرو ها انرژی است نیرو است سایق است فطرت هدایت می کند...
سلامت، موفقیت و خوشبختی فرزندان سه آرزوی مهم والدین برای فرزندان است. همه ی تلاش والدین، هزینه ها، صرف وقت، کلاس-ها، آموزش ها و حتی گاهی خشونت ها، همه و همه برای پرورش کودکان سالم، موفق و خوشبخت است. ولی چرا این اتفاق نمیفتد یا نگران هستیم این اتفاق نیفتد؟! ما نگرانِ سلامتی و موفقیت و خوشبختی کودکان هستیم و والدین گرامی نیز از هیچ تلاش و کوششی مضایقه ندارند. پس چرا در واقعیت این آرزوها محقق نشده یا کمتر محقق می شود؟ ما در مرحله ی گذار از جامعه ی قدیمی به جامعه ی جدید و مدرن، نتوانسته ایم یک روش فرزندپروری مشخصی ابداع کنیم؛ زیرا از یک سو روش گذشتگان را کنار گذاشته ایم و از سوی دیگر نتوانسته ایم روش های مدرن را به طور صحیح منتقل و ابداع کنیم؛ به عبارت دیگر برای تعلیم و تربیت فرزندانمان یک رویکرد مشخص نداشته ایم. رویکرد؛ یعنی الگو و روش تعلیم و تربیت یا آموزش و پرورش بر پایه ی نظریه های روانشناسی. اکنون فرصت مناسبی است تا با استفاده از منابع معتبر دیگران، بخصوص غرب و منابع سنتی خودمان و نیز جمع آوری تجربه های کار با کودک و خانواده، یک رویکرد جدید ابداع و معرفی کنیم؛ رویکردی که متناسب با فرهنگ بومی خودمان و متکی بر دستاوردهای علمی دنیا است. توجه کنیم که علم از آنِ خداوند است و هرجایی که باشد، می توانیم آن را به دست آوریم و از آن استفاده کنیم، ولی برای استفاده ی صحیح از آن باید معیار داشته باشیم. امروزه در دنیا رویکردهای زیادی وجود دارد. رویکرد غالب در نظام آموزش و پرورش ما رویکرد رفتارگرایی است و رویکردهای شناخت گرایی و انسان گرایی کم کم به تقلید از اروپا وارد شده است . هر رویکرد از دو بخش بینش و روش تشکیل شده است؛ بینش یعنی نگاه و روش یعنی چگونگی و عملکرد. در بینش، به چرایی و در روش، به چگونگی پاسخ میدهیم. در حقیقت قبل از هر اقدام یا تصمیمی باید به سه سؤال «چیستی»، «چرایی» و «چگونگی» پاسخ دهیم. هدف ما معرفی یک رویکرد بومی است؛ «رویکرد هوش متعادل» حاصل بیش از سی سال کار مُداوم با کودک و خانواده، مطالعه و پژوهش در متون علمیِ روانشناسی و متون سنتی و نیز جمع آوری تجربه ها است. برای رسیدن به آرزوی کودک سالم، موفق و خوشبخت در آینده و نیز داشتن راهبرد، لازم است به راهکار اساسی و عملی و متکی به نظریه ی علمی فکر کنیم. برای این هدف بايد هوش های پایه، مهارت هاى زندگى و نیز ارزش هاى زندگى را در بچه ها تقويت كنيم. انسان وقتى به دنيا مى آيد از لحاظ جسمى كامل است و بايد نمو كند، روح نیز متصل به آگاهى كل است. در خلقت، غريزه در جسم و فطرت در روح با انسان به دنيا مى آيند، اما ذهن در طول زمان بايد شكل بگيرد و رشد كند. به همین دلیل ما از ذهن شروع كرديم، چراکه هوش، مهارت استفاده از ذهن است. مهارت آموختنی است، پس باید یاد بگیریم که مهارت استفاده از ذهن را پیدا و کسب کنیم. یک انسان باهوش، انسانی است که بهترین استفاده را از ظرفیت های ذهنش می کند. تا حدود چهل سال پیش، هوش را فقط هوش شناختی یا IQ یا هوش عقلانی می دیدند. متأسفانه این باور همچنان در کشور ما وجود دارد که «بچه ای باهوش است که IQ بالایی دارد». درحالی که از حدود چهل سال پیش هوش های چندگانه مطرح شد که معروف ترین نظریه های مربوط به آن متعلق به هوارد گاردنر-روانشناس امریکایی- است. امروزه اثبات شده که ذهن و هوش، بخش های مختلفی دارند و انسانی که از تمام ابعاد هوش و ذهن خود استفاده کند، باهوش است. نظریه ی هوش متعادل نیز به این تقسیم بندی ذهن و هوش اعتقاد دارد. در نگاه هوش متعادل، ذهن شبیه به یک میز دایره ای شکل است که هشت مدیر برای اداره ی بخش های مختلف بدن در آنجا حضور دارند.